جمع می کنی همه ی خودت را می کنی زیر هفت من خاک
که بپوسی
که دلت قرص باشد که می پوسی
که کرم بزند تمام جانت
سیاه روز می نشینی توی گور خودت
یکباره صدای قدم هاش را می شنوی
از زیر هفت من خاک می فهمی که آمده، ایستاده همینجا، روی دلت
برق می پرد از سرت، آمده !
از این تکه پاره ها جوانه زدن اما کار هرکسی نیست...
م. ن : وای به حال من دیوانه، که افسار دلم بسته به احساس توست...